فـــراسوز

5 داستان کوتاه انگلیسی درباره کریسمس + ترجمه

1403/08/21
Alireza chobineh

زبان‌آموزان می‌توانند در قالب داستان‌ها ساده کلمات جدید را به خاطر بسپارند. در این فصل پاییزی، داستان کوتاه انگلیسی درباره کریسمس روشی جذاب برای تقویت زبان است. همراه انتشارات زبانمهر باشید تا در کنار خواندن قصه درباره کریسمس دایره لغات خود را گسترش دهید. 

1. داستان اولین هدیه کریسمس برای تیمی

مناسب برای سطح Beginner – A1

A Christmas Gift for Timmy

Timmy was very excited for Christmas. He loved Christmas lights and the smell of gingerbread cookies. Every year, he asked his parents for a special gift. This year, he wanted a toy train. On Christmas Eve, Timmy put out cookies and milk for Santa. He went to bed early, hoping Santa would bring his gift.

تیمی خیلی برای کریسمس هیجان‌زده بود. او عاشق چراغ‌های کریسمس و بوی کیک‌های زنجبیلی بود. او هر سال از والدینش یک هدیه ویژه طلب می‌کرد. امسال او یک قطار اسباب‌بازی می‌خواست. شب کریسمس تیمی برای بابانوئل شیرینی و شیر گذاشت. او زود به رختخواب رفت و امیدوار بود که بابانوئل هدیه‌اش را بیاورد.

The next morning, Timmy woke up and ran to the Christmas tree. There, under the tree, was a big box. Timmy opened it and found the toy train he had wanted. He was so happy! His parents smiled and hugged him. “Merry Christmas, Timmy,” they said.

صبح روز بعد تیمی بیدار شد و به سمت درخت کریسمس دوید. زیر درخت یک جعبه بزرگ بود. تیمی آن را باز کرد و قطار اسباب‌بازی که می‌خواست را پیدا کرد. او خیلی خوشحال شد! والدینش لبخند زدند و او را در آغوش گرفتند و گفتند «کریسمس مبارک، تیمی».

That day, Timmy played with his new train all day. He loved Christmas because of the love, fun, and gifts. It was the best Christmas ever.

آن روز، تیمی تمام روز با قطار جدیدش بازی کرد. او کریسمس را به خاطر محبت، شادی و هدایایی که دریافت کرده بود دوست داشت. این بهترین کریسمس زندگی‌اش بود.

 

داستان کوتاه در مورد کریسمس و آدم برفی

2. داستان ماجراجویی های آدم برفی

مناسب سطح Elementary – A2

The Snowman’s Adventure

One cold Christmas morning, Emma and her brother Jack built a snowman in their backyard. They gave him a scarf, a hat, and a big carrot for a nose. “He looks perfect!” Emma said.

یک صبح سرد کریسمس اِما و برادرش جک، یک آدم برفی در حیاط خانه‌شان ساختند. آن‌ها به او یک شال گردن، کلاه و یک هویج بزرگ به‌عنوان بینی دادند. اِما گفت خیلی عالی به نظر می‌رسد!

Later that day, something magical happened. The snowman started to move! He walked around the yard and then smiled at the children. “Hello, Emma! Hello, Jack!” the snowman said in a soft voice. Emma and Jack couldn’t believe it, but they were very happy.

بعد از ظهر، یک اتفاق جادویی افتاد. آدم برفی شروع به حرکت کرد! او قدم‌زنان در حیاط رفت و بعد لبخندی به بچه‌ها زد و با صدای ملایمی گفت: «سلام اِما! سلام جک!» اِما و جک باورشان نمی‌شد، اما خیلی خوشحال بودند.

The snowman stayed with them for a few hours, playing in the snow and laughing. When the sun started to set, he waved goodbye and slowly melted away. Emma and Jack never forgot their special Christmas snowman. They knew that Christmas had brought a little magic into their lives.

آدم برفی چند ساعت با آن‌ها ماند و در برف بازی کرد و خندید. وقتی خورشید شروع به غروب کرد، او خداحافظی کرد و آرام‌آرام ذوب شد. اِما و جک هرگز آدم برفی خاص کریسمس‌شان را فراموش نکردند. آن‌ها فهمیدند که کریسمس کمی جادو در زندگی‌شان آورده است.

 

داستان ستاره کریسمس به انگلیسی

3. داستان ستاره کریسمس

مناسب سطح Pre-Intermediate – B1

The Christmas Star

Every year, the people in the small village of Willow Creek put up a big Christmas tree in the town square. But this year, something was different. As the people gathered around the tree, they noticed a bright star in the sky. It was shining more brightly than any star they had ever seen.

هر سال، مردم در دهکده کوچک ویلو کریک یک درخت کریسمس بزرگ در میدان شهر برپا می‌کردند. اما امسال چیزی متفاوت بود. وقتی مردم دور درخت جمع شدند، متوجه شدند که یک ستاره در آسمان وجود دارد که از هر ستاره دیگری که تا به حال دیده بودند، روشن‌تر است.

An old man, who lived on the edge of the village, told them that the star was special. “This star is a sign of hope and peace,” he said. “It appears only on the most important Christmas nights.”

یک مرد مسن که در حاشیه دهکده زندگی می‌کرد، به ‌آن‌ها گفت این ستاره خاص است. او گفت این ستاره نشانه‌ای از امید و صلح است و فقط در شب‌های مهم کریسمس ظاهر می‌شود.

The villagers believed the old man. They all felt happy and peaceful. That night, they celebrated Christmas together under the star. It reminded them that Christmas is about love, hope, and sharing with others.

مردم دهکده حرف‌های مرد مسن را باور کردند. همه آن‌ها احساس خوشحالی و آرامش کردند. آن شب کریسمس را زیر آن ستاره جشن گرفتند. این ستاره به آن‌ها یادآوری کرد که کریسمس فقط درباره هدیه نیست بلکه درباره عشق، امید و شریک‌شدن آن‌ها با دیگران است.

داستان کوتاه انگلیسی کریسمس و دوچرخه

4. داستان آرزوی کریسمس

مناسب سطح Intermediate – B2

The Christmas Wish

On Christmas Eve, a young boy named Oliver sat quietly by the window, staring out into the cold night. He had never asked for much, but this year, he had one simple wish. He wanted a bicycle. Not just any bicycle, but a bright red one that would allow him to ride all around the town, feeling the wind in his hair.

یک شب کریسمس، پسری جوان به نام اولیور کنار پنجره نشسته بود و به شب سرد بیرون نگاه می‌کرد. او هیچ وقت چیز زیادی از خدا نمی‌خواست اما امسال یک آرزوی ساده داشت. او یک دوچرخه می‌خواست. نه هر دوچرخه‌ای بلکه یک دوچرخه قرمز روشن که بتواند با آن در تمام شهر بچرخد و باد را لابلای موهایش احساس کند.

His family was poor, and he knew they could not afford such an expensive gift. His parents worked hard every day, but still struggled to make ends meet. Yet, despite this, Oliver kept his hope alive, believing that if he wished hard enough, maybe something magical would happen.

خانواده او فقیر بودند و او می‌دانست که آن‌ها نمی‌توانند چنین هدیه‌ای گران‌قیمتی بخرند. والدینش هر روز سخت کار می‌کردند، اما باز هم برای گذران زندگی دچار مشکل بودند. اما با این حال، اولیور امید خود را از دست نداد و باور داشت که اگر واقا آرزو کند شاید یک اتفاق جادویی بیفتد.

As the clock struck midnight, Oliver’s eyes grew heavy. He fell asleep beside the window, still dreaming of the bicycle. When he awoke in the morning, he was surprised to find a small, wrapped package under the Christmas tree. It wasn’t a bicycle, but it was a new pair of shoes—shoes that would allow him to run faster and farther. His parents smiled warmly and said, “We couldn’t get you the bicycle, but we wanted you to have something that would help you chase your dreams.”

وقتی ساعت نیمه شب را نشان داد، چشمان اولیور سنگین شد. کنار پنجره خوابید و همچنان رویای دوچرخه می‌دید. صبح بعد از بیدار شدن، با یک بسته کوچک زیر درخت کریسمس غافلگیر شد. آن بسته دوچرخه نبود، اما یک جفت کفش جدید بود. کفش‌هایی که باعث می‌شد بتواند سریع‌تر و بیشتر بدود. والدینش با لبخندی گرم گفتند ما نتواستیم برایت دوچرخه بخریم، اما خواستیم چیزی به تو بدهیم که با آن رویاهایت را دنبال کنی.

Oliver realized then that sometimes, the greatest gifts are not the ones we wish for, but the ones we receive in unexpected ways. The love and support of his family were more valuable than any material possession. As he put on the new shoes, Oliver knew that no matter how far he went, he would always be supported by those who loved him.

اولیور در آن لحظه فهمید که گاهی بزرگترین هدیه چیزی نیست که آرزو می‌کنی، بلکه چیزی است که غیرمنتظره به دست می‌آوری. محبت و حمایت خانواده‌اش از هرچیز مادی ارزشمندتر بود. وقتی کفش‌های جدیدش را پوشید، فهمید هرجا برود، همیشه توسط کسانی که او را دوست دارند حمایت خواهد شد.

داستان کوتاه انگلیسی درباره کریسمس و آخرین خانه

5. داستان آخرین کریسمس

مناسب سطح  Upper-Intermediate – C1

The Last Christmas

Every year, Sarah had decorated her house for Christmas, filling it with the scent of pine trees and the soft glow of fairy lights. But this year felt different. It was the last Christmas she would spend in her childhood home, as her parents were moving to a new city. The thought of leaving the place where she had spent so many wonderful holidays filled her with both sadness and anticipation.

سارا هر سال خانه‌اش را برای کریسمس تزئین می‌کرد و بوی درخت کاج و نور ملایم چراغ‌های کریسمس فضای خانه را پر می‌کرد. اما امسال متفاوتی بود. این آخرین کریسمس او در خانه کودکی‌اش بود. چون والدینش به شهر دیگری نقل مکان می‌کردند. فکر ترک جایی که بهترین تعطیلات خود را در آن گذرانده بود، او را غمگین و نگران کرده بود.

On Christmas Eve, Sarah sat alone by the fire, reflecting on her childhood. She remembered the laughter of her siblings, the joy of decorating the tree with her mother, and the stories her father used to tell. Those memories seemed to fill every corner of the house, and yet, she knew they were soon to become part of the past.

شب کریسمس، سارا تنها در کنار شومینه نشسته بود و به گذشته‌اش فکر می‌کرد. به خنده‌های خواهر و برادرهایش، شادی تزئین کردن درخت با مادرش و داستان‌هایی که پدرش تعریف می‌کرد. گویی این خاطرات تمام گوشه و کنار خانه را پر کرده بودند، با این حال او می‌دانست که این‌ها به زودی به بخشی از گذشته تبدیل خواهند شد.

As midnight approached, Sarah heard a soft knock at the door. She opened it to find her best friend, Emma, standing there, holding a small wrapped box. “I couldn’t let you spend your last Christmas alone,” Emma said with a warm smile.

نزدیک نیمه شب سارا صدای ضربه‌ای نرم به در را شنید. در را باز کرد و دید که بهترین دوستش اِما آنجا ایستاده و یک جعبه کوچک در دست دارد. اِما با لبخندی گرم گفت نمی‌خواستم آخرین کریسمس‌ات را تنها بگذرانی.

They sat by the fire, talking and laughing as if nothing had changed. And in that moment, Sarah realized that The Christmas spirit was not in the decorations or the presents, but in the connections between people and the warmth of shared memories.

آن‌ها کنار شومینه نشستند و ساعت‌ها با هم صحبت کردند و خندیدند، انگار که هیچ چیز تغییر نکرده است. در آن لحظه سارا فهمید که روح کریسمس در تزئینات و هدیه‌ها نیست، بلکه در روابط بین آدم‌ها و گرمای خاطرات مشترک آن‌ها است.

سخن پایانی

در این مقاله از انتشارات زبانمهر با ۵ داستان کوتاه در مورد کریسمس از امید و محبت گفتیم. خواندن این چند داستان کوتاه انگلیسی درباره کریسمس می‌تواند برای یادگیری لغات و ساختارهای زبانی در سطوح مقدماتی تا متوسط زبان مفید باشد.

آرشیو