داستان کوتاه انگلیسی + ترجمه فارسی

تکه ای از طلا
توضیح مختصر :
مردی تکهی طلایی داشت که آن را زیر درختی قایم کرده بود. هر روز آن را میدید و خوشحال بود. تا اینکه یک دزد آن تکهی طلا را دزدید. واکنش این مرد را در این داستان بخوانید.
The lump of gold
تکه ی طلا
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.
He was scared that someone would steal it.
او می ترسید که کسی آن را بدزدد.
He pretended to be poor and wore dirty old clothes.
وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید
People laughed at him, but he didn’t care.
مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.
He only cared about his money.
او فقط به پولهایش اهمیت می داد.
One day, he bought a big lump of gold.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.
He hid it in a hole by a tree.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
Every night, he went to the hole to look at his treasure.
هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.
He sat and he looked.
می نشست و نگاه می کرد.
‘No one will ever find my gold!’ he said.
می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»
But one night, a thief saw Paul looking at his gold.
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away!
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!
The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.
روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.
It had disappeared!
ناپدید شده بود!
Paul cried and cried! He cried so loud that a wise old man heard him.
پاول شروع به فریاد و گریه و زاری کرد! صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.
And came to help. Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.
او برای کمک آمد. پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد
‘Don’t worry,’ he said. ‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’
او گفت: «نگران نباش.» «سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»
‘What?’ said Paul.
پاول گفت: «چی؟»
‘Why?’
«چرا؟»
‘What did you do with your lump of gold?’
«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»
‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.
پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»
‘Exactly,’ said the wise old man.
پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».
‘You can do exactly the same with a stone.’
«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»
Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump of gold to be happy!’
پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»