اشعار عاشقانه از مولانا, زیباترین اشعار مجموعه شعر شاعر ایرانی مولانا کمتر کسی است که نام مولانا را نشناسد. مولانا شاعر پارسی گوی ایرانی از مشهورترین شاعران ایرانی است. نام اصلی او جلال الدین محمد بلخی است که لقبش مولاناست. البته القاب دیگری چون مولوی و رومی نیز دارد. مولانا در سال 604 هجری قمری در 6 ربیع الاول (برابر با 15 مهرماه) در بلخ به دنیا آمد. پدرش نیز مولانا محمدبن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطانالعلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی می پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقهای دیرین داشت.
نام کامل مولانا «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست. در ادامه اشعار زیبای مولانا را از صندوقچه اشعار گرانبهایش گلچین کرده و امیدواریم لذت ببرید.
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
***
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
***
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من جان من و جهان من زهره آسمان من آتش تو نشان من در دل همچو عود من جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم هیچ نبود در بین گفت من و شنود من
***
اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین محمد بلخی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
***
ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو! وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!
هر چند به روزگار در مینگرم امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
گر بيدل و بيدستم وز عشق تو پابستم بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم
در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم
پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم
رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم
اي مي بترم از تو من باده ترم از تو پرجوش ترم از تو ، آهسته که سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم از يار چه پوشانم ؟ آهسته که سرمستم
تا از خود ببريدم من عشق تو بگزيدم خود را چو فنا ديدم ، آهسته که سرمستم
هر چند به تلبيسم در صورت قسيسم نور دل ادريسم ، آهسته که سرمستم
در مذهب بيکيشان بيگانگي خويشان با دست بر ايشان آهسته که سرمستم
اي صاحب صد دستان بيگاه شد از مستان احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
****
ای در دل من میل و تمنا همه تو وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم امروز هـمه تویی و فردا همه تو
***
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد پشت افلاک خمیدست از این بار گران ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد رمه خفتست همیگردد گرگ از چپ و راست سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد