فـــراسوز

‏۵ داستان کوتاه انگلیسی در مورد غذا + ترجمه‏

1403/08/15
Alireza chobineh


اگر به داستان و کتاب علاقه‌مند باشید، خوش شانس هستید! چون داستان‌ها فرصت خوبی برای یادگیری زبان انگلیسی هستند. در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی در مورد غذا همراه با ترجمه برایتان آماده کرده‌ایم. امیدوارم که مفید واقع گردد . 

 

داستان کوتاه انگلیسی در مورد غذا پسری که پنکیک می خورد

1. داستان کوتاه پسری که پنکیک می خورد

A boy eating pancakes

Rekai was so much in love with pancakes that he would not eat anything healthy or nutritious. But his mom realised that if this continued, Rekai would lose his health and become weak. Then, he would not be able to play all the games that he loved playing!

رکای به پنکیک‌ها آن‌قدر علاقه داشت که هیچ چیز سالم یا مغذی نمی‌خورد. اما مادرش متوجه شد که اگر این روند ادامه پیدا کند، رکای سلامتی خود را از دست می‌دهد و ضعیف می‌شود. در این صورت، او نمی‌توانست تمام بازی‌هایی را که دوست داشت انجام دهد!

One fine day, Rekai’s mom got a brilliant idea! She went to the kitchen and started preparing a batch of yummy special pancakes for Rekai. When she served this new batch to Rekai, he was so delighted that he quickly gobbled up all the pancakes and asked for more! Rekai’s mom giggled as only she knew what special ingredient she had added to this special batch.

یک روز زیبا، ایده جالبی به ذهن مادر رکای رسید! او به آشپزخانه رفت و شروع به تهیه یک سری پنکیک خوشمزه و ویژه برای رکای کرد. وقتی این سری جدید را به او داد، رکای آن‌قدر خوشحال شد که سریعا همه پنکیک‌ها را خورد و دوباره خواست! مادر رکای لبخندی زد چون فقط او می‌دانست که چه ماده خاصی به این پنکیک‌ها اضافه کرده است.

Can you guess this special ingredient? It was veggies! Yes! His mom added healthy veggies to his favourite food. But one day, as his mother was making a new batch of pancakes, Rekai sneaked in on her and discovered that his mom was mixing butternut with the pancake batter! He was shocked. He couldn’t believe that what he ate was a vegetable!

آیا می‌توانید حدس بزنید آن ماده خاص چه بود؟ بله! مادرش سبزیجات را به غذای موردعلاقه‌اش اضافه کرده بود. اما یک روز، وقتی مادرش در حال تهیه یک سری جدید پنکیک بود، رکای به آرامی به او نزدیک شد و دید که مادرش کدو حلوایی را به خمیر پنکیک اضافه می‌کند! او شگفت‌زده شد. نمی‌توانست باور کند که آنچه می‌خورد، یک سبزی بود!

Rekai would not eat anything other than pancakes, but what he ate and experienced was amazing! It was tasty as well as healthy! From then onwards, Rekai’s mother started adding new and healthy foods to the pancake mix to kill two birds at once! Her son was now happily eating good food! She would add fresh fruits, vegetables, oils, and so much more!

رکای هیچ چیزی به جز پنکیک نمی‌خورد، اما آنچه او خورده بود و تجربه کرده بود، فوق‌العاده بود! هم خوشمزه بود و هم سالم! از آن روز به بعد، مادر رکای شروع به اضافه کردن مواد غذایی جدید و سالم به خمیر پنکیک کرد تا همزمان دو هدف را محقق کند! حالا پسرش با خوشحالی غذاهای سالم می‌خورد! او می‌توانست میوه‌های تازه، سبزیجات، روغن‌ها و خیلی چیزهای دیگر را به آن اضافه کند!

 

 

داستان کوتاه انگلیسی درباره غذا بارت و ماجراجویی مزه ها

2.داستان کوتاه بارت و ماجراجویی مزه ها

Bart and taste adventure

Bart loved two things: his dog and yummy biscuits! He ate all sorts of biscuits – chocolate ones for fun days, spicy ones for rainy days, and soft ones for quiet mornings. But that’s all he ever ate. His mom and dad worried.

بارت عاشق دو چیز بود: سگش و بیسکویت‌های خوشمزه! او همه انواع بیسکویت را می‌خورد – بیسکویت‌های شکلاتی برای روزهای شاد، بیسکویت‌های تند برای روزهای بارانی و بیسکویت‌های نرم برای صبح‌های آرام. اما او فقط همین‌ها را می‌خورد. پدر و مادرش نگران او بودند.

Bart, your body needs all sorts of yummy food to grow strong!” they’d say, offering him green trees (broccoli) or a sunshine ball (orange). But Bart would shake his head and hide behind Wafers.

«بارت، بدنت به انواع غذاهای خوشمزه نیاز دارد تا قوی‌تر شود!» آن‌ها می‌گفتند و به او درخت‌های سبز (بروکلی) یا توپ خورشید (پرتقال) می‌دادند. اما بارت سرش را تکان می‌داد و پشت ویفرها پنهان می‌شد.

One day, Bart woke up feeling yucky. His tummy grumbled sadly, and he didn’t want to play. They took Bart to Dr. Sunshine, who had a smile as bright as the sun. Dr. Sunshine listened to Bart and saw his biscuit plate. “Your taste buds are tiny like mini cookies!” she said. “We need to make them bigger by trying new yummy things!”

یک روز، بارت با حال بد بیدار شد. دلش به طرز غم‌انگیزی غلغلک می‌زد و نمی‌خواست بازی کند. آن‌ها بارت را پیش دکتر سانشاین بردند، که لبخندی به روشنی خورشید داشت. دکتر سانشاین به بارت گوش داد و بشقاب بیسکویت او را دید. دکتر به او گفت «جوانه‌های چشایی تو مثل کوکی‌های کوچک، ریز هستند! باید آن‌ها را با امتحان کردن چیزهای خوشمزه جدید، بزرگ‌تر کنیم!»

Bart was scared. New food was scary! But Dr. Sunshine smiled. “Think of it like opening a new toy box! You wouldn’t know how yummy a hidden treasure is until you peek inside!” Bart thought about that. Maybe new food could be fun like a toy box! So he agreed to try.

بارت ترسید. غذاهای جدید ترسناک بودند! اما دکتر سانشاین لبخند زد. دکتر گفت: فکر کن می‌خواهی یک جعبه اسباب‌بازی جدید را باز کنی. تو نمی‌دانی یک گنج پنهان چقدر خوشمزه است تا اینکه نگاهی به داخل آن بیندازی!» بارت به این حرف فکر کرد. شاید غذاهای جدید می‌توانستند به اندازه جعبه اسباب‌بازی سرگرم‌کننده باشند! پس او قبول کرد که امتحان کند.

First, he tried a slice of juicy red watermelon. He took a small bite, scared it wouldn’t be good. But then, it was sweet and cool! Not like a biscuit, but yummy in a different way.

اول یک برش هندوانه قرمز آبدار را امتحان کرد. یک گاز کوچک زد، ترسید که خوب نباشد. اما بعد متوجه شد که شیرین و خنک است! نه مثل بیسکویت، اما طور دیگری خوشمزه است.

The next day, he tried something new: creamy white yogurt. He dipped his finger in, scared it would be weird. It was smooth and cold, different from crunchy biscuits. But it tasted good! He took another dip, proud of himself.

روز بعد، او چیز جدیدی را امتحان کرد: ماست سفید خامه‌ای. انگشتش را درون آن فرو برد، ترسید که عجیب باشد. اما نرم و سرد و متفاوت با بیسکویت‌های ترد بود. اما خوشمزه بود! دوباره انگشتش را داخل برد و به خودش افتخار کرد.

Every day, Bart tried something new! Soon, his taste buds grew big and strong, just like him! He learned cheese could be creamy or sharp, apples sweet or sour, and bananas smooth and yummy. Every meal was a treasure hunt for new flavors!

بارت هر روز چیزهای جدیدی را امتحان می‌کرد. جوانه‌های چشایی او خیلی زود بزرگ و قوی شدند درست مثل خودش. او فهمید پنیر می‌تواند خامه‌ای یا تند، سیب شیرین یا ترش و موز نرم و خوشمزه باشد. هر وعده مثل کشف یک گنج برای شکار طعم‌های جدید بود!

 

 

داستان انگلیسی در مورد غذا بت غذا می پزد

3.داستان کوتاه بت غذا می پزد

Beth making dinner

Beth decided to try to cook dinner for her family one day. Her mother was very busy and did not always have time to cook. “You don’t know how to cook!” her brother said. Beth looked through cook books until she found some recipes she liked. She drove to the grocery store and got the ingredients she needed. Then she came home and gathered her pots and pans.

روزی بت تصمیم گرفت تلاش کند برای خانواده‌اش شام بپزد. مادر او مشغله زیادی داشت و همیشه برای غذا پختن زمان نداشت. برادر بت به او گفت تو غذا پختن بلد نیستی! بت به کتاب‌های آشپزی نگاه کرد تا اینکه چند دستور غذایی که دوست داشت را پیدا کرد. به فروشگاه مواد غذایی رفت و موادی که نیاز داشت را خرید. بعد به خانه برگشت و قابلمه‌ها و ماهیتابه‌ها را برداشت.

The first recipe was too complicated. Beth tried to follow the instructions but the food burned. The second recipe was also too hard. She had to throw out the bad food.  Beth was disappointed, but she decided to try the last recipe. The last recipe turned out well and when her mother returned home that night, there was a nice hot dinner waiting. “I guess you can cook after all!” her brother said.

اولین دستور غذایی خیلی پیچیده بود. بت سعی کرد دستورات را دنبال کند اما غذا سوخت. دستور دوم هم یلی سخت بود. او مجبور شد غذای خراب را دور بریزد. بت ناامید شد، اما تصمیم گرفت آخرین دستور غذایی را امتحان کند. آخرین دستور غذا خوب از آب درآمد و وقتی شب مادرش به خانه بازگشت، غذای گرم و خوبی منتظر بود. برادرش گفت: فکر کنم بالاخره توانستی غذا بپزی!

داستان کوتاه انگلیسی قابلمه پارتی

4.داستان قابلمه پارتی و دوستی

The potluck party and friendship

A group of friends decides to throwing a potluck party, each bringing a dish that holds special meaning. The evening was filled with laughter and delightful aromas as they set the table. One friend brought her grandmother’s lasagna, another brought a spicy curry, and someone else brought a dessert made from a family recipe.

گروهی از دوستان تصمیم گرفتند که قابلمه پارتی راه بیندازند، هرکدام یک ظرف غذا با معنایی ویژه بیاورند. بعداز ظهر که همه دور میز غذا نشستند، فضا با خنده و رایحه‌های دلپذیر پر شده بود. یکی از دوستان لازانیای مادربزرگش، یکی دیگر یک کاری تند و دیگری دسری با دستور خانوادگی‌اش را آورده بود.

As they shared the stories behind their dishes, they reminisced about past gatherings and the love infused in each meal. The dinner not only filled their stomachs but also strengthened their friendship, reminding them that food is a celebration of life and love.

در حالی که آن‌ها داستان غذاهایشان را به اشتراک می‌گذاشتند، به یاد دورهمی‌های گذشته و محبتی که در هر وعده غذا بود افتادند. شام نه تنها شکم‌هایشان را پر کرد، بلکه دوستی‌شان را نیز تقویت کرد و به آن‌ها یادآوری کرد که غذا جشنی از زندگی و عشق است.

داستان کوتاه انگلیسی طعم خانه

5.    داستان کوتاه طعم خانه

The Taste of Home

Maria lived in a small village, where every Sunday, her family gathered at her grandmother’s house for a meal. The kitchen was always filled with the rich aroma of traditional dishes, and Maria loved the special tamales her grandmother made. One Sunday, she decided to learn the secret behind them.

ماریا در یک روستای کوچک زندگی می‌کرد. جایی که هر یکشنبه خانواده‌اش برای یک وعده غذا به خانه مادربزرگش می‌آمدند. همیشه بوی قوی غذاهای سنتی در آشپزخانه پیچیده بود و ماریا عاشق تاماله‌های ویژه‌ای بود که مادربزرگش درست می‌کرد. در یک یکشنبه او تصمیم گرفت راز تهیه آن را یاد بگیرد.

“Abuela,” Maria said, “can you teach me how to make tamales today?” Her grandmother smiled and agreed, explaining that cooking was like telling a story, with each ingredient adding a part to the tale. As they prepared the tamales together, Maria listened carefully to her grandmother’s childhood stories, feeling the love in every step.

ماریا گفت: «ابولا می‌توانی امروز به من یاد بدهی چطور تاماله درست کنم؟» مادربزرگ لبخند زد و با خوشحالی موافقت کرد و توضیح داد که آشپزی مانند داستان‌گویی است که هر ماده غذایی بخشی به این داستان اضافه می‌کند. حین تهیه تاماله‌ها ماریا با دقت به داستان‌های کودکی مادربزرگش گوش می‌داد، در هر مرحله عشق را حس می‌کرد.

When they finally sat down to eat the steaming tamales, Maria felt proud. They tasted like love, filled with memories and laughter. Her grandmother took her hand and said, “The secret ingredient is always love. When you cook, you share a piece of your heart.” From that day on, Maria continued to make tamales for her family, carrying on the tradition of love and connection through food.

وقتی بالاخره آن‌ها سر سفره نشسته و تاماله‌های بخارپز شده را خوردند، ماریا احساس غرور کرد. آن‌ها طعمی شبیه به عشق داشتند و پر از خاطرات و خنده بودند. مادربزرگ دستش را گرفت و گفت: «راز هر غذایی همیشه عشق است. وقتی غذا می‌پزی قسمتی از قلبت را به اشتراک می‌گذاری.» از آن روز به بعد، ماریا درست کردن تاماله برای خانواده‌اش را ادامه داد و سنت پیوند عشق و غذا را حفظ کرد.

سخن پایانی

در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی برای سطح پایه و متوسط را همراه با ترجمه مرور کردیم. چند داستان برای کودکان و چند داستان برای رده سنی نوجوان که برای سطح زبان مبتدی تا متوسط مناسب هستند.

منبع : زبان مهر 

آرشیو