داستان کوتاه انگلیسی ساده سطح مبتدی با ترجمه فارسی
داستان کوتاه انگلیسی سطح مبتدی، به عنوان یک ابزار آموزشی مؤثر برای زبانآموزان تازهکار استفاده میشود. این داستانها با استفاده از واژگان و جملات ساده، مخاطبان را با مفاهیم و قواعد اولیه زبان انگلیسی آشنا میکنند. همچنین، باعث میشوند تا فرایند یادگیری زبان برای زبان آموزان سطح المنتری جذابتر شود و به تدریج اعتماد به نفس خود را در زبان انگلیسی افزایش دهند. بهترین کتاب داستان انگلیسی برای کودکان نیز میتواند در این مسیر بسیار مؤثر باشد. به طور خلاصه، داستان کوتاه انگلیسی ساده برای مبتدیان، ابتداییترین قدمها را در مسیر یادگیری زبان انگلیسی برای علاقهمندان به این زبان فراهم میکنند.
داستان کوتاه انگلیسی ساده
Lazy John
There was a boy named John who was so lazy, he couldn’t even bother to change his clothes.
One day, he saw that the apple tree in their yard was full of fruits.
He wanted to eat some apples but he was too lazy to climb the tree and take the fruits.
So he lay down underneath the tree and waited for the fruits to fall off.
John waited and waited until he was very hungry but the apples never fell.Laziness can get you nowhere. If you want something, you need to work hard for it.
1- جان تنبل
پسری به نام جان بود که خیلی تنبل بود، اینقدر که حتی زحمت عوض کردن لباسش را به خودش نمیداد.
یک روز، دید که درخت سیب در حیاتشان پر از میوه است.
او دلش میخواست چند تا سیب بخورد اما خیلی تنبل بود (تنبل تر از این حرف ها بود) که از درخت بالا برود و میوه بردارد (بچیند).
پس زیر درخت دراز کشید و منتظر شد تا میوهها از درخت پایین بیافتند.
جان منتظر شد و منتظر شد تا اینکه خیلی گرسنه شد ولی سیبها هیچ وقت پایین نیافتادند. تنبلی شما را به هیچ جا نمیرساند. اگر چیزی میخواهید (به دست آورید) نیاز است (باید) که برای آن سخت کار کنید.
Unnecessary Doubts
A boy and a girl were playing together.
The boy had a collection of beautiful marbles.
The girl had some candies with her.
The boy offered to give the girl all his marbles in exchange for all her candies. The girl agreed.
The boy gave all the marbles to the girl but secretly kept the biggest and the most beautiful marble for himself.
The girl gave him all her candies as she had promised.
That night, the girl slept peacefully.
But the boy couldn’t sleep as he kept wondering if the girl had hidden some more tasty candies from him the way he had hidden his best marble.
2- شکهای غیرضروری
یک پسر و یک دختر با هم بازی میکردند.
پسر یک مجموعه ای از تیلههای زیبا داشت.
دختر چند تا آبنبات با خودش داشت.
پسر به دختر پیشنهاد داد که تمام تیله هایش را با آبنبات ها معاوضه میکند.دختر موافقت کرد.
پسر تمامی تیلههایش را به دختر داد اما مخفیانه بزرگترین و زیباترین تیلهاش را برای خودش نگه داشت.
دختر تمامی آبنبات هایش را همانطور که قول داده بود به او داد.
آن شب، دختر با آرامش خوابید.
اما پسر نتوانست بخوابد چرا که مدام به این فکر بود که آیا دختر چندتا از خوشمزهترین آبنباتهایش را از او مخفی کرده همانطور که او بهترین تیلهاش را مخفی کرده بود.
The Dog and the Bone
Once there was a dog who wandered the streets night and day in search of food.
One day, he found a big juicy bone and he immediately grabbed it between his mouth and took it home.
On his way home, he crossed a river and saw another dog who also had a bone in its mouth.
He wanted that bone for himself too.
But as he opened his mouth, the bone he was biting fell into the river and sank. That night, he went home hungry.
3- سگ و استخوان
روزی روزگاری سگی بود که شب و روز در خیابانها به دنبال غذا میگشت.
یک روز، استخوان بزرگ و آبداری پیدا کرد و بلافاصله آن را با دهانش گرفت و به خانه برد.
در راه برگشت به خانه، از رودخانهای گذشت و سگ دیگری را دید که استخوانی در دهان داشت.
او هم آن استخوان را میخواست.
اما همانطور که دهانش را باز کرد، استخوانی که در دهان داشت به داخل رودخانه افتاد و غرق شد.
آن شب، او گرسنه به خانه برگشت.
The Boy Who Cried Wolf
There once was a boy who grew bored while watching over the village sheep. He wanted to make things more exciting. So, he yelled out that he saw a wolf chasing the sheep.
All the villagers came running to drive the wolf away. However, they saw no wolf. The boy was amused, but the villagers were not. They told him not to do it again. Shortly after, he repeated this antic. The villagers came running again, only to find that he was lying.
Later that day, the boy really sees a wolf sneaking amongst the flock. He jumped up and called out for help. But no one came this time because they thought he was still joking around.
At sunset, the villagers looked for the boy. He had not returned with their sheep. They found him crying. He told them that there really was a wolf, and the entire flock was gone. An old man came to comfort him and told him that nobody would believe a liar even when they are being honest.
4- چوپان دروغگو
روزی پسری بود که در حال مراقبت از گوسفندان روستا بود. خسته شد. او میخواست کمی هیجان ایجاد کند؛ پس فریاد زد که گرگی را دیده که در حال تعقیب گوسفندان است. همه اهالی روستا دواندوان آمدند تا گرگ را دور کنند.
بااینحال، آنها گرگی ندیدند. پسر سرگرم شد؛ اما روستاییان نه! آنها گفتند دیگر این کار را نکن؛ اما اندکی بعد این شیطنت را تکرار کرد. روستاییان دوباره دواندوان آمدند و متوجه شدند که او دروغ میگوید.
بعداً در همان روز، پسر واقعاً گرگی را میبیند که یواشکی به میان گله آمده است. او از جا پرید و کمک خواست؛ اما این بار هیچکس نیامد؛ زیرا فکر میکردند او هنوز در حال شوخیکردن است. در غروب آفتاب روستاییان بهدنبال پسر آمدند، اما او با گوسفندانشان برنگشته بود.
سپس او را در حال گریه یافتند. پسر به آنها گفت که واقعاً یک گرگ آمده و تمام گله را از بین برده است. پیرمردی آمد تا او را دلداری دهد و به او گفت که کسی حرف دروغگو را باور نمیکند، حتی اگر واقعاً راست بگوید!
این داستان کوتاه انگلیسی ساده با ترجمه فارسی به شما ارائه شد تا بگوید که دروغ، باعث ازبینرفتن راستی و صداقت میشود!
The Proud Rose
In the desert existed a rose and a cactus. The beautiful rose would take every opportunity to insult the cactus. The other plants tried to defend the cactus, but the rose was too obsessed with its own looks.
There was no water during a particularly hot summer. The rose started to wither away. But the cactus had become a source of water for sparrows. The rose asked the cactus for water, and the nice cactus readily agreed.
5- رز مغرور
در صحرا یک گل رز و یک کاکتوس زندگی میکردند. گل رز زیبا از هر فرصتی برای توهین به کاکتوس استفاده میکرد. گیاهان دیگر سعی میکردند از کاکتوس دفاع کنند؛ اما گل رز بیشازحد به ظاهر خود توجه میکرد؛ اما در آن تابستان گرم، آبی وجود نداشت. گل رز شروع به پژمردهشدن کرد؛ اما کاکتوس به منبع آبی برای گنجشکها تبدیل شده بود. گل رز از کاکتوس آب خواست و کاکتوس خوب بهراحتی موافقت کرد.
این داستان انگلیسی کوتاه هم میخواهد به ما بگوید که پیشاز انجام هر عملی، بهخوبی فکر کنید!
داستان کوتاه انگلیسی سطح مبتدی مناسب نوجوان
The Golden Touch
The Greek king Midas did a good deed for a Satyr. This prompted Dionysus, the god of wine, to grant him a wish. Midas asked for everything he touched to turn to gold. Dionysus’ warned him not to do so, but Midas could not be swayed.
Midas excitedly started touching everything and turning them into gold. Soon, he became hungry.
But he couldn’t eat anything because even his food turned to gold. His beloved daughter saw him in distress and ran to hug him. However, she, too, turned to gold. He realised then the golden touch was not a blessing.
6- لمس طلایی
پادشاه یونانیِ میداس برای یک ساتیر (موجودی نیمهانسان و نیمهبز در افسانههای یونانی) کار خیری انجام داد. این امر، دیونیسوس (خدای شراب) را بر آن داشت تا آرزویی را برای او برآورده کند. میداس درخواست کرد تا هر چیزی که به آن دست میزند به طلا تبدیل شود. دیونیسوس به او هشدار داد که این کار را نکند؛ اما نمیتوانست میداس را تحت فشار قرار دهد.
میداس با هیجان شروع بهدستزدن به همه چیز کرد و آنها را به طلا تبدیل کرد؛ اما خیلی زود گرسنه شد، ولی او نمیتوانست چیزی بخورد؛ زیرا حتی غذای او تبدیل به طلا میشد. دختر دلبندش او را در تنگنا دید و دوید تا او را در آغوش بگیرد. بااینحال، او نیز به طلا تبدیل شد. او سپس متوجه شد که golden touch واقعاً یک نعمت نیست.
golden touch یکی از داستان های کوتاه انگلیسی با منشأ یونان باستان است که میخواهد به ما بگوید: حرص و آز انسان را به سقوط میکشاند.
Meaningless Goals
A farmer had a dog who used to wait by the roadside for vehicles to come.
As soon as one came, he would run down the road, barking and trying to overtake the car.
One day the farmer’s neighbor asked the farmer, “Do you think the dog is ever going to overtake those vehicles?”
The farmer replied, “That is not what bothers me. What bothers me is what he would do if he ever caught one.”Many people in life behave like that dog who is pursuing meaningless goals.
7- اهداف پوچ
کشاورزی سگی داشت که عادت داشت در کنار جاده برای آمدن وسایل نقلیه منتظر بماند.
به محضی که یکی میآمد، او در جاده میدوید، پارس میکرد و سعی میکرد از ماشین سبقت بگیرد.
یک روز همسایهی کشاورز از کشاورز پرسید: ” به نظرت این سگ هرگز میتواند از آن وسیلهها سبقت بگیرد؟
کشاورز پاسخ داد: این چیزی نیست که من را آزار میده، چیزی که من رو اذیت میکنه اینه که اگه یکیشون رو بگیره باهاش چیکار میکنه؟
بسیاری از افراد در زندگی مانند آن سگی رفتار میکنند که به دنبال اهداف پوچ است.
Everyone has a Story
A young man in his twenties was seeing out from the train’s window shouted…
“Father, look at the trees! They are going behind!”
The young man’s father smiled at the man, and a young couple sitting nearby looked at the young man’s childish comment with pity.
Suddenly, the young man exclaimed again.
“Father, look at the clouds! They are all running with us!”
The couple couldn’t resist and said to the old man.
“Why don’t you take your son to a good doctor?”
The older man smiled and said:
“We did, and we are just coming from the hospital. My son was blind from birth, and he just got his vision today.”Every person in the world has a story. Don’t judge people before you truly know them. The truth might surprise you.
8- هر کسی یک داستانی دارد
مرد جوانی بیست و چند ساله از پنجره قطار بیرون را میدید؛ فریاد زد …
“پدر. درختها را ببین! دارند عقب عقب میروند!”
پدر مرد جوان لبخندی به مرد و زوجی که در نزدیکی نشسته بودند زد.
با ترحم به اظهارات کودکانه مرد جوان نگاه کرد.
ناگهان مرد جوان دوباره فریاد زد:
“پدر، به ابرها نگاه کن! همه دارند با ما میدوند!”
زن و شوهر نتوانستند مقاومت کنند و به پیرمرد گفتند.
“چرا پسرت را پیش یک دکتر خوب نمیبری؟”
مرد پیر لبخند زد و گفت:
“ما همین کار را کردیم و تازه از بیمارستان می آییم. پسر من از بدو تولد نابینا بود و همین امروز بینایی خود را به دست آورد.
هر آدمی در دنیا داستانی دارد. قبل از اینکه واقعاً مردم را بشناسید قضاوت نکنید. حقیقت ممکن است شما را شگفت زده کند.
داستان کوتاه انگلیسی برای مبتدیان بزرگسال
The Fox and The Grapes
Once there was a hungry fox who stumbled upon a vineyard.
After seeing the round, juicy grapes hanging in a bunch, the fox drooled.
But no matter how high he jumped, he couldn’t reach for it.
So he told himself that it was probably sour and left.
That night, he had to sleep on an empty stomach.
9- روباه و انگورها
روزی روباهی گرسنه بود که به باغ انگوری رسید.
روباه پس از دیدن انگورهای گرد و آبدار که به صورت خوشهای آویزان شده بود، آب دهانش جاری شد.
اما هر چقدر هم که او بالا پرید، نتوانست به آن برسد.
پس با خود گفت احتمالاً [انگورها] ترش بود و رفت.
آن شب مجبور شد با شکم خالی بخوابد.
A funny Joke
People have been coming to the wise man, complaining about the same problems every time.
One day he told them a joke and everyone roared in laughter.
After a couple of minutes, he told them the same joke and only a few of them smiled.
When he told the same joke for the third time no one laughed anymore.
The wise man smiled and said:
“You can’t laugh at the same joke over and over. So why do you cry over the same problem over and over?”
10- یک شوخی بامزه
مردم نزد مرد فرزانه آمدهاند و هر بار از مشکلات مشابه شکایت می کردند.
یک روز او به آنها لطیفه ای گفت و همه از خنده غش کردند.
بعد از چند دقیقه همان لطیفه را به آنها گفت و فقط چند نفر لبخند زدند.
وقتی برای بار سوم همان جوک را گفت، دیگر کسی نخندید.
مرد فرزانه لبخندی زد و گفت: «نمیتوانید بارها و بارها به یک شوخی بخندید. پس چرا برای یک مشکل بارها و بارها گریه میکنید؟